آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

آوای دلنشین

تولد گروهی 2 سالگی

سلام دخترک شیرین زبون مامان وای وای وای چی بگم از شیرین زبونیات که هر چی بگم کم گفتم هر روز با جملات تازه و حرفای قلمبه سلمبه ما رو سورپرایز می کنی اینجا فقط می تونی گلچینی از حرفاتو بذارم هرچند که تا زمانی که لحن گفتنت همراهش نباشه لطفی نداره اما چه میشه کرد وبلاگه دیگه چند روزه پیش من و تو با هم رفته بودیم حموم بعد دادمت به بابا که خشکت کنه و لباس تنت کنه بعد که خودمو شستم و اومدم بیرون حوله دورم بود اومدم تو اتاق و داشتم تو و بابایی رو نگاه می کردم که یهو یه نگاه به من کردی و گفتی: مامان آب بازی باحالی کردیم، خوب بود یعنی من تا چند لحظه هنگ بودم و باورم نمیشد که این جمله رو تو گفتی عزییییییییییییییییزم از دیشب ه...
30 مهر 1392

روز کودک، 23 ماهگی و تولد مامانی و ...

سلام عسل مامان خییییییییلی شرمنده ام که این پست رو ایییییینقدر با تأخیر میذارم آخه نمیدونی که بعد از مریضی تو خود من حدود 10 روزه که مریضم چند روزشو سرکار هم نتونستم برم دیگه کار بیرون از خونه و کار خونه و بچه داری و مریض داری و مریضی و .... نذاشت که بیام و زودتر وبلاگتو آپ کنم حتماً تو دختر مهربونم منو درک می کنی و می بخشی خوب 16 مهر امسال مصادف بود با روز کودک و 23 امین ماهگرد تولد عشششششششق مامان و البته روز تولد خودم عزیز دلم روز کودک و 23 ماهگیتو بهت تبریگ میگم  دیگه وارد آخرین ماه از دومین سال زندگیت شدی و دیگه واسه خودت خانمی شدی و اییییینقدر شیرین زبونی می کنی و حرفای قلمبه سلمبه میزنی که دیگه وقت نمیشه همشو این...
25 مهر 1392

امان از مریضی

سلام عزیز دل مامان بازم اومدم تا برات بنویسم هر چند که زیاد چیزای خوبی برای نوشتن ندارم حدود ده روزه که همش مریضی اولش با آبریزش بینی شروع شد بعدش اسهال و استفراغ بعدش دوباره آبریزش و عطسه شدید و سرفه خیلی شدید اینقدر شدید سرفه می کنی که آخرش به عق زدن میرسه دو شبه نه خودت خوابیدی درست نه من و نه بابایی یه روز مرخصی گرفتم دیروزم دیر رفتم گفتم یکم بیشتر صبح بخوابی امروزم گذاشتمت پیش بابایی و گفتم نری مهد و ببرتت پیش مامان جوون اما بعدش فهمیدم مامان جوون وقت دکتر داره واسه همین رفتی مهد م یخواستم مرخصی بگیرم زودتر برم دنبالت اما فهمیدم ساعت 1 تولد دارید تو مهد و مربیت گفت دوست داری تولد رو بمونی الهی فدات شم الهی درد و بلات بخوره تو ...
14 مهر 1392

یه روز خوب با دوستای خوبمون

 سلام عششششششق مامان بازم اومدم تا برات بنویسم شرمنده ام که این روزا اینقدر کار دارم که نمیرسم زود به زود وبلاگتو آپ کنم چند روز پیش چون خیلی وقت بود با هم پارک نرفته بودیم زنگ زدم خاله آناهیتادوست خوبم تا تو و آرمیتا جوونو با هم ببریم پارک آناهیتا جوونم پارک ساعی رو پیشنهاد داد منم کلی استقبال کردم چون تا حالا اونجا نبرده بودمت قرار شد من از سرکار که اومدم تو رو از مهد بردارم و مستقیم بریم اونجا این عکس توی مهده این نقابو توی مهد براتون درست کردن از اول مهر هر روز یه کاردستی دستته وقتی میام دنبالت :   چون ماشین آناهیتا جوون اینا زوج بود ماشینو تو پارکینگ اندیشه پارک کردن و با ماشین ما اومدن: &nb...
7 مهر 1392
1